آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

تفریح گلی خانوم

سلام به همه دوستای گلم و دخمل عسلم خوبی جیگر مامانی هستی؟! میگم مامانی تکلیف خودت رو روشن کن شما با مایی یا برمایی؟!!!! آخه وقتی رئیس محترم تشریف ندارن ( مأموریت یا جلسه ) صبح زود بیداری و با همکاری کامل آماده که بریم خونه جون جون اونوقت وقتی که رئیس محترم از صبح دربست تو اتاق نشسته و از جاش هم قصد نداره تکون بخوره شما هم با خیال راحت تا هر وقت میلت کشید میخوابی روز پنج شنبه هر چی منتظر موندم لالا بودی اونم از نوع عمیقش از بابایی خواستم که امروز آفه شما رو ببر ه خونه جونه جون جون که هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد و من از حرف خودم اصلا پشیمون شدم همینجا از آقای پدر بخاطر عدم همکاریه زیادشون تشکر میکنم ! داشت دیگه خیلی دیر میشد تو فکر بودم ب...
29 بهمن 1390

آخ جون الماس!!

سللللللللللللللللللللااااااااااااااااااااااااااااامممممممممممممممممم خوببببببببببببببیییییییییییییییییییی مامان؟ بذار بذار بذار اول یه خبر خییییییییییبلللللللللییییییییی خوب بدم بعد بریم سر اصل مطلب هووووووووووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بالاخره چششششششششششششممممم به جمال مبارک الماسهای دخترم روشن شد الان که اینو دارم مینویسم حس میکنم که خییییلللییییی دلم میخواد حرکات موزون از خودم نشون بدم!!!!!!! آخ جون اونم نه یکی دو تا با هم دارن در میان و داری کاملاً خرگوش مامانی میشی ای ولللللللللللل تازه دو تا دندون نیشت هم دارن کمی خودنمایی میکنن وا...
27 بهمن 1390

پانزده ماهگی و ولنتاین مبارک

  سلام به شکرپاره خودم که چند روزه مامانش اومده به دوستای گلش سر بزنه ولی خوب آپ نکرده من شرمنده ام! امروز سه شنبه که دارم اینو می نویسم برابر 14 فوریه هست و روز عشق و دوستی و به عبارتی ولنتاینه و همین جا این روز رو به همه تبریک میگم و البته پانزده ماهگی نفس خودم هم مبارک ماشاالله داری زود زود بزرگ میشی و خانم تر میشی. عرض کنم خدمتت که روز یکشنبه رفتیم بهداشت آخه گل باقالی مامان پانزده ماهه شده و باید بریم چک آب در نتیجه من مرخصی ساعتی گرفتم و با هم رفتیم اونجا اولش با دیدن خانمهای روپوش سفید گریه کردی ولی بعد آروم شدی و قد و وزن و دور سرت رو گرفتیم و خدا رو شکر همه چی خوب بود و منحنی رشد خوبی داشت و راضی بودن بعدش رسوندمت...
25 بهمن 1390

مهارتهای آرشیدا گله

سلام به تک ستاره آسمون قلبم خوبی جیگر طلا؟ علت انتخاب این اسم واسه پستت متورم شدن رگ غیرتم بود بدلیل دست کم گرفته شدن نفسم از سوی جون جون و مامان جون جون چرا؟! آخه این پدر بزرگ و مادر بزرگ به خودشون زحمت دادن و رفتن برقکار آوردن و دم و دستگاه که تلفن رو از دید دختر من مثلاً بردارن و بذارن زیر میز تلویزیون یعنی هنوز شما رو نشناختن و یعنی شما رو دست کم گرفتن چقدر بگم قربونت برم یه چند تا چشمه خفن نشون بده که اینجوری نشه گوش نمیکنی که ! و اما مهارتها:! * فوق تخصص در رشته کردن انواع دستمال کاغذی و تست آنها به جهت مرغوبیت *فوق تخصص در خوردن یه بند انگشت برنج و پخش و پراکنش باقی برنجها در اقصا نقاط خونه *فوق تخصص در گذاشتن صندلی بر روی میز ج...
23 بهمن 1390

مهمون داری آرشیدا گله

سلام به جیگمل مامان خوبی عسل بانو؟ دیروز تو راه برگشت از اداره داشت نم نمک بارون میومد البته صبح بارون خوبی زد با خاله انیس توی راه طبق معمول از همه جا حرف زدیم و قرار شد اگه شما وروجکها برنامه ای برامون ردیف نکنید عصر بیان خونه ما ،خونه جون جون که رسیدم و اومدم دنبالت لا لا تشریف داشتین و من رفتم خونه تا وقتی بیدار شدی بیام دنبالت آخه خونه ما تا خونه جون جون یه خیابون فاصله است اونجا که رفتم بابایی هم لالا بود در نتیجه بنده به تنهایی ناهار خوردم البته کمی تند تند چون هر لحظه منتظر تماس جون جون بودم لقمه آخرو که خواستم بخورم مامان جون جون تماس گرفت و منم اومدم دنبالت البته تو این فاصله حمام رو آماده کردم تا بعد از سه روز نیت کردن امروز ...
20 بهمن 1390

اینا الماسن

سلام به دختر گلی بابا!!! خوبی فلفل نمکی مامان ؟ عسل بابا؟ گل دختر بابا؟!! چرا بابا ؟ خودت میگی شب زنده داریهات مال منه نق زدنها و جیغ جیغ کردنهات مال منه اونوقت بابایی بهت میگه تو گل دختر کی هستی شما می فرمائید بابا!! بهت میگم بگو مامان تو میگی بابا بازهم خوش بحالت، خوش بحالم ، خوش بحالشون ، خوش... دیشب تا بابایی شبکار بود رو فکرت کار کردم که بگی مامان کلی باهات تمرین کردم اونوقت باز میگی بابا خیلی هم خوب!! عرض کنم خدمتت که روز دوشنبه عصر از خواب که بیدار شدی داشتی بازی میکردی و من توی آشپزخونه کار انجام میدادم یهو چشمم بهت خورد دیدم داری نماز میخونی قربونت برم هی میرفتی سجده میومدی بالا دوباره بلند میشدی تازه زمزمه هم میکردی و بلوز...
19 بهمن 1390

عشق منی تو

  سلام عزیزتر از جانم شیرینی وجودت تمام قلب منو پر کرده و بشدت بهت وابسته هستم و از این وابستگی خودم میترسم تحمل اینکه بدون من جایی بری رو ندارم یعنی اصلا به این موضوع عادت ندارم آخه از همون روزی که شما مهمان دلم بودی تا الان که با پاهای کوچولوت میدوی همه جا با هم بودیم این بود که اون روز که بدون من و بدون بای بای کردن رفتی با بابایی بیرون خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم !!! دیروز از اداره که برگشتم پیش جون جون نشسته بودی و داشتی موز میخوردی قربونت برم که اینهمه موز دوست داری بغلت کردم و بوسیدمت کمی موندیم بعد وسایلت رو جمع کردم و رفتیم خونه فکر کردم که میخوابی چون گریه کردی گفتم حتما خسته ای بهت شیر دادم شیرتو خوردی ولی ...
16 بهمن 1390

پفک نمکی

سللللللللااااااممممممم خوبی محبوبه شب مامانی؟ برشتوکم ! روز پنج شنبه از اداره که برگشتم و اومدم دنبالت طبق معمول بغلت کردم و بعد از خداحافظی رفتیم خونه ،بابایی داشت ناهار میخورد ( شکمو یکم صبر نکرده تا ما هم بیایم ) بعد از سه روز از توی قرنطینه در اومده و با احتیاط میتونه بهت نزدیک بشه اووووووووه مگه بابا چش بوده که زندانی شده ، آنفولانزا گرفته بود!!!!! وای وای وای چه جرمیییییی !!!! و تو هم با ذوق پریدی طرفش و با هم مشغول شدین برات کمی غذا کشیدم که بخوری خوردی ولی آنقدر دوغ و ماست خوردی که دیگه سیر شدی و غذات نصفه موند عوضششششش خواب رفتی اونم چه خوابی سنگینی ، آخ جون چه لبنیات مفیدی!!! قبراق و سرحال بیدار شدی و بازی بعد...
15 بهمن 1390

جوجو طلا

  سلام  به ملکه تاج به سر قلبم    خوبی عسلک؟ دستت درد نکنه مامان حالا دیگه هی بهت میگم مامانو ببوس با قاطعیت میگی نه نه    اما خودت صورتت رو میاری نزدیک که من ببوسمت      تو دیگه خیلی خوبی ،خوش بحالت         ، خوش بحالم       ، خوش بحالشون              ، خوش....!! دیروز از اداره که برگشتم، ( چی شد مامانی یهو پریدی اینور ور ) وای دیروز یه تگرگ خفنی اومد    حیاط اداره سفید شد ماشین زبان بسته بنده هم که هی بهش تگرگ پرت شد صداش در ن...
13 بهمن 1390

بارون میاد شر شر

سلام دختر خوشگلم خوبی مامان؟ از دیروز اینجا بارون خوبی داره میاد و دیشب مداوم بارون میومد و صدای زوزه باد توی نورگیرها هراس انگیز بود همه جا پاک و تمیز شده بجز دلها امیدوارم توی این هوای پاک دل ما آدمها هم پاک و تمیز بشه و نور مهربونی بدرخشه و کینه ها و بد بینی ها راهشونو بکشن و برن و درکمون نسبت به اطرافیانمون بیشتر بشه. دیروز موقع برگشت از اداره احساس خستگی شدیدی در همه بدنم میکردم بابایی هم تماس گرفته بود که حالم خوب نیست آرشیدارو نیار خونه اینجوری بیشتر احساس خستگی کردم اومدم خونه جون جون و شما داشتی شیر میخوردی و خوابت میومد خواستم اونجا بخوابونمت ولی دوست داشتی بریم خونه به بابایی زنگ زدم که در اتاق رو ببند میخوام آرشیدا رو بیارم، خو...
12 بهمن 1390